نگاهش کردم و گفتم:نوید وقت خوبی رو برای نصیحت کردن انتخاب نکردی.
-کیمیا اونکه زنگ زد نادر بود.
نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
-کیمیا حالش خوب نیست.بریم نخواستی باهاش حرف بزنی نیا.نادرنمیدونه که تو همراه منی.
نگاهش کردم.
-بخدا راست میگم نمیدونه.
-باشه میام اما فقط تو رو میرسونم و با نادر هیچکاری ندارم...