نتایح جستجو

  1. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    رمان عشقی ماندگار
  2. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار برادر گلم این رمان هم تمام شد . زحمت قفل کردنش رو می کشید ؟

    رمان عشقی ماندگار برادر گلم این رمان هم تمام شد . زحمت قفل کردنش رو می کشید ؟
  3. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    بی اختیار دستم رو بردم به طرف کیفم . این دو کتاب همیشه همراهم بودن . قرآن و حافظ . فاتحه ای فرستادم و کتاب حافظ رو باز کردم . ترسم که اشک در غم ما پرده در شود ***وین راز سر به مهر سحر شود از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان *** باشد کز آن میانه یک کارگر شود هر سه تایی شروع کردیم به قرآن خوندن ...
  4. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    امشب که حتما میایید درسته ؟؟؟ سوار ماشینش شد و بعداز خوردن ناهار پرسید : در مودر پیشنهادم فکر کردی ؟ قصد دارم امشب به خاله بگم ف یعنی اون مشکلی که گفتم رو حل کنم . یه کم وقت احتیاج دارم ... . فکر می کردم اون مشکل حل شده ! بلند شو بریم ، باید یه کم به خاله کمک کنم . بعد از اینکه منو رسوند ، گفتم...
  5. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    فصل چهارده زنگ زدم . وقتی وارد خونه شدم ، خاله خیلی نگران بود . همینطور کاوه . خاله وقتی منو دید گفت : نصف عمر شدم دختر ، مرضیه هم چند بار زنگ زد حالت رو بپرسه ! منظورش رو فهمیدم . کاوه با دیدن چشمای من به خاله اشاره کرد که چیزی نگه و منتظر بود تا من برم تو اتاق ، تا اونجا براش بگم چه اتفاقی...
  6. ملیسا

    مامان گلم میدونم خیلی سخته . خواهش میکنم من وظیفه ی دختری ام رو انجام دادم ، فقط ببخشید که هیچ...

    مامان گلم میدونم خیلی سخته . خواهش میکنم من وظیفه ی دختری ام رو انجام دادم ، فقط ببخشید که هیچ کاری از دستم بر نمی اومد .
  7. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    من با جمشید حدود 28 سال پیش آشنا شدم . یعنی وقتی که از داغ پاک رو عشق از دست رفته اش و البته عمه ی مریم خانوم ما ، تمام موهاش سفید شده بود . جریا عاشق شدنش رو برام تعریف کرد . این ماجرا باقی بود تا اینکه من جمشید رو گم کردم تا یازده سال بعد یعنی وقتی که به بیمارستانی که من اونجا بودم منتقل شد ...
  8. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    وا کدوم گذشته ؟ دختر خل شدی ؟ آخه به سلامتی عروسی تو هست نه من ! بلند شو بیا صبحونتو بخور تا ببینم چند نفر باید دعوت بشن . بلند شو ... تا خاله رفت پایین ، لباسهام رو پوشیدم و هرچقدر خاله گفت بیا لااقل چیزی بخور اعتنایی نکردم . رفتم دنبال مرضیه تا ظهر توی خیابونا چرخیدیم . فهمید باید برام اتفاقی...
  9. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    در این لحظه چهره ی دکتر و فروهر نگاه کردم . هر دو گریه می کردن . نخواستم دیگه ادامه بدم ولی به اصرار اونا تعریف کردم تا اینکه یه روز خانومی اومد خونمون که منو بغل میکرد و میبوسید . کاری که هیچ زنی تو زندگیم نکرده بود . بعد مامان مهشید گفت : این مامانته و باید همراهش بری . گفتم باید بابا بیاد ...
  10. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    فصل سیزدهم چند وقتی بود که ازش خبر نداشتم . هر روز منتظر تلفنش بودم ولی بی فایده بود . بعد از دو هفته بالاخره زنگ زد . می تونم ببینمت ؟ اتفاقی افتاده ؟ چرا صدات اینقدر مضطربه ؟ هیچی نپرس ، پیش دکترم میایی یا نه ؟ آره یه ساعت دیگه اونجام ! توی راه همش به صداش فکر می کردم . چرا اینقدر نگران...
  11. ملیسا

    سلام عزیزم . بهتر شدی بانووووووووووووووووو ؟ خیلی خوشحال شدم که دوباره می بینم اومدی اینجا .

    سلام عزیزم . بهتر شدی بانووووووووووووووووو ؟ خیلی خوشحال شدم که دوباره می بینم اومدی اینجا .
  12. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    واسه ی اینکه حال منو نفهمه بهش نگاه نمیکردم ولی حس میکردم همه دارن صدای قلبمو مشنفتن . می دیدم که حتی با تموم شدن کلاس و سرو صدای بچه ها از عالم هپروت بیرون نمی اومد . مگر با ضربه ی یکی از پسرها . از سن اون بعیده که عاشق بشه . دختره چیزی نداره که ، نمی دونم والا عاشق چیش شده ؟ خب معلومه خوشگل...
  13. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    قول می دین فکر کنید ؟ خداحافظ ... دعا دعا میکردم خاله خونه نباشه چون اصلا حال و حوصله حرف زدن نداشتم . خوشبختانه نبود . رفت بالا توی اتاقم . از دنیای خدا فقط همین اتاق رو داشتم که تنها جایی بود که اونجا به آرامش می رسیدم . برای شام بخاطر اصرار زیاد خاله رفتم پایین . اما فکر و خیال اشتهام رو پاک...
  14. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    اونشب همه اش به دکتر و حرفاش و حسی که نسبت به اون اتاق داشتم ، فکر میکردم . دعا می کردم فردا تو کلاس ببینمش ، البته کسی رو که جدیدا توی قلب سنگی من داشت وارد می شد . تمام حرفاش ، خنده هاش ، نگاهاش حتی حرکاتش توی ذهنم می شست و بعد هم توی خاطرم اومد . با اینکه دوس نداشتم به هیچ پسری دل ببندم و این...
  15. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    فصل دوازدهم خاله ، واسه ی فردا دلشوره عجیبی دارم . همش فکر میکنم قراره یه اتفاق بیفته ، تا حالا جند جای دیگه هم رفتم ولی چند روز پیش هم که اینجا رفتم همین احساس رو داشتم . نه خاله جون ، دلشوره ات مال اینکه که دیگه قراره بشی خانوم دکتر و همون مریضا رو درمون کنی . راستی خاله ، اینم رشته بود که...
  16. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    سلام! به مادری که هیچ وقت خوبی خودش را نشان نداد از پدری که لیاقت پدری ندشات . میخواهم به حقیقتی اعتراف کنم که سالها در دلم نگهش داشتم ولی دائم عذابم میداد . فرنگیس جان راستش را بخواهی ، من جا و مکان بچه ی گمشده مان را می دانم . من هر روز شاهد بزرگ شدنش و خوشبختی اش هستم . راستش من بچه مان را...
  17. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    خیلی زود هرچی داشتیم تموم شد . لامصب بدجوری به زندگی و ریشه آدم آتیش میزنه . وقتی همه چی تموم شد و مواد کم بهمون رسید از قیافه هم افتادیم . کسی هم دیگه پا منقلش رامون نداد . آخه قیافه هامون تابلو بود . نامردا تا داشتیم ما رو دوشیدن ، همین که همه چی تموم شد دیگه سراغمون هم نمی کردن . تازه بادار...
  18. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    فصل یازده تقریبا سه روز از ماجرا می گذشت . جمشید اونروز دلشوره عجیبی داشت . دست و دلش به کار نمی رفت . تصمیم گرفت با مهشید آشتی کنه . دسته گل بزرگی خرید و رفت خونه . زنگ زد به بیمارستان و گفت که نمی تونه بره اونجا . زیور درو باز کرد . چشاش یه کاسه خون شده بود و با دیدن جمشید رنگ از رخش پرید ...
  19. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    آخه مریم هم گفت ، مهشید اون که دروغ نمی گه ، یعنی مریم دروغ میگه ؟مهشید با صدایی که از ترس می لرزید ، آروم گفت : نه ، نه ... کار من نیست . جمشید مثل حیوونی وحشی به طرفش حمله کرد و شروع کرد به زدن مهشید . لعنتی تو می زدیش ، تو ... زیور با شنیدن جیغهای مهشید و فریادهای جمشید ، مریم رو گذاشت روی...
  20. ملیسا

    رمان عشقی ماندگار

    فکر کنم هیچکی از این رمان خوشش نیومده . ---------------------------------------------------------------- جمشید می دید برخلاف سالهای قبل مهشید حتی یکبار هم مریم رو نبوسید و از کادو دادن هم طفره رفت و گریه کردن آرش رو بهونه کرد . آخر شب که مهمونا رفتن ، جمشید مریم رو بغل کرد که ببره تو اتاقش...
بالا