نتایح جستجو

  1. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    از صفحه 94 تا 95 مادر،مادر...منم میخوام به تلافیه سال هایی که صدات نکردم،اسمتو به زبون بیارم.مادر این لحظه ارزشمند ترین لحظه زندگیه منه...هیچ وقت تا حالا این اندازه احساس شادی و شعف نکرده بودم و مطمئنم بعدا هم نمیکنم،کاش این لحظه تا ابد طول میکشید.)) وقتی سهیلا برخواست تا لیوان ابی از یخچال...
  2. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    صفحه 84 تا 93 « نه همه ی پدر و مادرا... اگه این طور بود ، هیچ پدر و مادری بچه شو پرورشگاه نمی گذاشت . مامان من ... اصلا ً بگذریم . الان وقت این حرفا نیست ، راه بیفتیم .» مهرداد خودش رانندگی می کرد . جاده بیرون شهر بسیار تمیز و پر از درخت و با صفا بود و هر چه از شهر دورتر می شدند ، از مظاهر...
  3. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    از صفحه 54 تا 83 ایران، از طریق همون دوستاش خبر میشه که سهیلا با عادل ازدواج کرده، اما چند ماه بعد عادل توی ححادثه ای کشته میشه و سهیلا که وضع روحیش بهم ریخته بودهف توی یه آسایشگاه روانی خصوصی اطراف شهر لندن بستری میشه و گویا هنوز هم همونجاست. یعنی این همه سال توی آسایشگاه مونده؟ آره نمیدونم به...
  4. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    44-53 بشه، اما شیرین خانم بهتر که نشد هیچ ، از قبلش بدتر هم شد. خب، آدما هر جوری توی خونواده بار بیان ، همون جوری زندگی می کنن، شاید یه مدت تحت تأثیر نصیحتی، راهنمایی بزرگتری یا نوشته های کتابی قرار بگیرن ، اما اگه مایه شو نداشته باشن ، باز برمی گردن سرخونه اولشون. «به هر حال ، سهیلا به عنوان...
  5. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    صفحات 34 تا 43 ... دستور آقا رو که نمی شه ندیده گرفت.» «اسماعیل آقا، ولی من خیلی کنجکاو شدم ببینم توش چیه.» «راستش... خانوم شما که غریبه نیستین، دختر آقا هستین... من چی بگم. چون خیلی دوستت دارم، این یه دفعه رو ندید می گیرم... برو ببین توش چیه.» صنم آهسته و با ترس و لرز به کمد نزدیک شد. غبار سر...
  6. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    از صفحه 32 تا 33 آورد:((دخترم، چیه این قدر تو فکری، مگه کشتیهات غرق شده؟)) صنم که از شنیدن آن صدا یکه خورده بود، رو برگرداند و اسماعیل باغبان را دید که با نگاه همیشه مهربانش به او خیره شده است . بیلچه و قیچی باغبانی هنوز در دستش بود. ((سلام اسماعیل آقا... راستش ترسیدم ...آخه تو عالم خودم...
  7. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    صفحه ی 30 و 31 با لحنی حاکی از بی اعتنایی گفت:«من که چای نخواستم.» «شیرین جون،چایی تازه دم بود گفتم دو تا فنجون بریزم بیارم با هم بخوریم و یک کمی حرف بزنیم.» شیرین با همان نگاه سرد همیشگی که صنم با آن آشنایی داشت، به او نگریست و گفت:«میتونستی بگی خدمتکارها چایی بیارن... خودت چایی ریختی آوردی که...
  8. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    28-29 فصل 3 تا چند روز پس از آن دیداد،صنم به حرفهای عمه اشرف می اندیشید.شاید حق با او بود.عمه اشرف زندگی احساسی سختی را پشت سر گذاشته و تجربیات فراوان کسب کرده بود ، پس شنیدن حرفش و عمل به نصایحش خالی از فایده نبود. صنم در رفتار خود تغییری داد و احترام گذاشتن و گفتار مودبانه و لحس...
  9. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    از صفحه 24 تا 27 شمع آب میشه ، دست به کار مقدمات طلاق شد . اما گریه و زاری بهمن خان که می اومد پیشش و التماس می کرد ، دلش رو به درد آورده بود . پدرم آدم مهربونی بود و نمی تونست ببینه که یه مرد اون جوری زار بزنه ؛ ولی نمی دونم چرا دل من شده بود یه تیکه سنگ خارا . واسطه تراشی بهمن خان هم افاقه...
  10. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    22 و 23 کشیده نشده بود. یعنی اون زمان که محبور نشده بود کوکب رو عقد کنه. تا اون وقت می شد پای این گذاشت که اسیر وسوسه ی اون دختر حیله گر شده ولی علتی نداشت به این کارش ادامه بده، اون هم به این دلیل که اگر من بفهمم ناراحت می شم. اون می تونست قبل از خراب تر شدن کار منو از موضوع مطلع کنه. ولی این...
  11. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    از صفحه 18 تا 21 گفته بود خیلی بیشتر از گذشته باید به من رسیدگی بشه و اصلا حق تکون خوردن از رخت خوابمو نداشتم . اما کوکب مثل گذشته ها به من نمی رسید و به حرفام گوش نمی داد . فرمون که بهش می دادم ، با یه اکراهی انجام می داد ، انگار داره صدقه سری کاری انجام می ده . کوکب دیگه خودشو خانم خونه می...
  12. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    از صفحه 14 تا 17 می بارید.بهمن خان بهش خیلی سفارش کرده بود که فقط و فقط به کارهای من برسه و نذاره من دست به سیاه و سفید بزنم؛آخه می ترسید تکون بخورم بچه ام بیفته،بعد سر وک ارش می افتاد با مادرش و باید جواب حرف ها و متلک های اونو می داد. در حدود دو ماهی از اومدن کوکب گذشته بود که من متوجه شدم...
  13. ملیسا

    این چه حرفیه ، دوست گلم .

    این چه حرفیه ، دوست گلم .
  14. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    از صفحه 10 تا 13 فصل 2 اشرف زنی بود مسن کوتاه قد گرد و قلنبه با سیمایی دلپذیر و اشرافی که نسبت به سن و سالش سرزنده و شاداب تر به نظر میرسید که البته روحیه اش از ظاهر و جسمش جوان تر مانده بود.اما او همیشه یک عصای کنده کاری شده از چوب سرخ رنگ آلبالو در دست داشت بی آنکه نیازی به آن داشته...
  15. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    صفحه 5 تا 9 فصل 1 خانه بزرگ و مجلل خانواده ارفع که بیشتر باغ بود تا خانه ، در شمالی ترین نقطه تهران در دامنه کوه قرار گرفته بود و چند خدمتکار و باغبانی کار کشته رتق و فتق امور خانه را بر عهده داشتند. در ایوان خانه که می نشستی ، از سویی منظره باغ و از دیگر سو چشم انداز کوه آرامش و لذتی به انسان...
  16. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    نام کتاب: شب زیبا شدن من نام نویسنده: فاطمه زاهدی ( آقا بیگی ) انتشارات: البرز تعداد صفحات: 361 تعداد فصل: 16 منبع : 98ia
  17. ملیسا

    [IMG] درود بر شما .

    [IMG] درود بر شما .
  18. ملیسا

    درود بر مهربان ترین داداشی دنیااااااااا خواهش میکنم داداشی شرمنده کردید من رو . همه چی خوب و...

    درود بر مهربان ترین داداشی دنیااااااااا خواهش میکنم داداشی شرمنده کردید من رو . همه چی خوب و آرومه خدا رو شکر . [IMG] امیدوارم شما و مامان گلابم هم راضی باشید .
  19. ملیسا

    رمان تعقیب ذهنی : آلفرد هیچکاک

    ‫" دوراهی‪" K‬‬ ‫و ﺑﻪ ذهنش اﻳﻦ ﻃﻮر ﺧﻄﻮر ﮐﺮد ﮐﻪ: وﻳﻨﺖ دﻗﻴﻘﺎ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﺠﺎ هستم.‬ﻓﺮﻳﺎدی ﮐﺸﻴﺪ ﺗﺎ راﻧﻨﺪﻩ ی ﮐﺎﻣﻴﻮن ﺑﺸﻨﻮد، اﻣﺎ در ﺁن لحظه ﻣﻮﺗﻮر ﮐـﺎﻣﻴﻮن ﻏـﺮش‬ﮐﻨﺎن وزن ﺳﻨﮕﻴﻦ ﮐﺎﻣﻴﻮن را ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﮐﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮد و ﭼﺮخ های ﻋﻘﺐ ﺁن رﻳﮓ های ﮐﻨﺎر‬ ‫ﺟﺎدﻩ را ﺑﻪ ﺳﻮی او ﭘﺮﺗﺎب ﻣﯽ ﮐﺮد.‬ﺷﺮﻳﻞ ﻗﺼﺪ داﺷﺖ ﺗﺎ دوﺑﺎرﻩ ﺳﻮار...
  20. ملیسا

    رمان تعقیب ذهنی : آلفرد هیچکاک

    ﺻﺪای ﺗﺮاﻓﻴﮏ از ﺑﺰرﮔﺮاﻩ ﺑﻪ ﮔﻮش ﻣﯽ رﺳﻴﺪ. ﺻﺪا از ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ. اﮔﺮﭼﻪ‬ ﻣﺪﺗﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ دربستر ﺑﻮدﻩ اﺳـﺖ اﻣـﺎ ﺳـﺎﻋﺖ رفتندر ﺑﺰرﮔـﺮاﻩ و ﮔـﺮفتن ﮐﻤـﮏ از‬اﺗﻮﻣﺒﻴﻠﯽ ﻋﺒﻮری هنوز ﻧﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮد. هنوزﻣﺮدم در ﺧﻴﺎﺑﺎن و اﻃﺮاف او ﺑﻮدﻧـﺪ و‬ﻟﺰوﻣﯽ ﺑﺮای وﺣﺸﺖ وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ. از ﭘﺸﺖ رﺳﺘﻮران ﻣﺘﻞ ﮔﺬﺷﺖ. درون رﺳﺘﻮران هنوززﻧﯽ ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ...
بالا