نتایح جستجو

  1. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    صفحات 290 تا 299 ... تماس گرفت و گفت: «صنم جون، همه برگشتن. ما امروز و امشب رو خونۀ فراز هستیم. فردا برمی گردیم خونۀ خودمون. آرش گفته فراز رو هم با خودش می آره خونۀ خودمون که کنارش باشه. تو می تونی فردا بیای خوۀ ما فراز رو ببینی.» صنم باز هم به پشت پنجره برگشت و به تماشای بارش برف مشغول شد...
  2. ملیسا

    [IMG]

    [IMG]
  3. ملیسا

    [IMG]

    [IMG]
  4. ملیسا

    [IMG]

    [IMG]
  5. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    288-289 «ویولت؟» «آره.» «کِی؟» «دیشب» اشکی که از چشمان صنم سرازیر شد،صدای او را به لرزه درآورد و او با همان صدا پرسید: «پس چرا به من خبر ندادی؟» «خب،درست نبود.دیشب حدودای ساعت ده شب بود که تموم کرد.اتفاقا من و آرش خونه ی فراز بودیم.گذشته از این،از دست تو که کاری برنمیومد.» صنم که همچنان قطره...
  6. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    صفحات 278 تا 287 عجیب زن به چهرۀ حالای فرشته، او را شگفت زده کرد. زن چادر سفید به سر، بی هیچ تردیدی، مادرش بود. همه سرگرم تماشای عکس بودند که سر و صدایی در حیاط شنیدند. همگی به کنار تنها پنجرۀ رو به حیاط اتاق آمدند. فرشته که جلوتر از بقیه بود، زنی را وسط حیاط دید که با عجله چادرش را به سر کرد و...
  7. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    "نه" "پس صبح زود برو خونه شاید زنگ بزنه" صبح ساعت هشت نشده بود که صنم به خانه خودشان برگشت و این کارش سبب حیرت شیرین شد لحظه ها برای صنم به کندی سپری میشد ساعت نه شد و بعد ده و سپس یازده صنم که رفته رفته امید خود را از دست میداد تصمیم گرفت به فرشته زنگ بزنم هنوز دستش به گوشی نرسیده بود که صدای...
  8. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    178 _ 277 با تو در میون میذاشتم ولی احساس میکنم تو با من روراست نیستی خب باشه بیشتر از این اصرار نمیکنم شاید منو محرم رازت نمیدونی که چیزی نمیگی" "موضوع اصلا این نیست گفتم که دلم میخواست با پدر برم سفر اخه شنیدم اون خیلی خوش سفره" رعنا نگاهی عاقل اندر سفیه به صنم انداخت و گف:"فقط تو دلت نگو چه...
  9. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    176-177 نکنی؟زده به سرت؟» «آخه یه موضوعی هست که اشکال ایجاد می کنه و اون هم اینه که آرش مشغول مذاکره با یه شرکت انگلیسیه و اگه به توافق برسه ،باد بره انگلیس که در اینصورت منهم باید برم... خب،اگه من برم مامان خیلی تنها می شه.» «این که مشکلی نیست،مگه این که زندگی در خارج از ایران رو دوست نداشته...
  10. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    166-175 روزنامه ها در مورد مرگش نوشتن ، در مورد اینکه پلیس مشغول تحقیقه نوشتن ، از مراسم تشییع و خاک سپاری اون عکس چاپ کردن ، البته این ها رو از قول علی می گم ، وگرنه من که اون زمان مات زده بودم و اصلا نمی دونستم چه خبره . علی چند تا روزنامه هم برام اورد که عکس عادل و قایق متلاشی شده رو چاپ...
  11. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    162 تا 165 ((وقتی ملافه جسد رو که جلوم گذاشتن کنار زدم ،صورتش را نتونستم تشخص بدم ،ولی وقتی ملافه را کامل کنار زدم و چشمم به دست جسد افتاد ،حلقه ازدواجمون رو به انگشت دست چپش دیدم ،حالی که پیدا کردم به هیچ وجه شرح دادنی نیست .ساکت ایستادم و به سرتا پای عادل سوخته و سیاه شده خیره شدم .یادمه...
  12. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    142 -161 به خوبی نگهداری کنم. اون روز عادل یه عادل دیگه بود، با همیشه فرق داشت، خیلی بی قرار بود، شاید می ترسید من برگردم ایران و برای همیشه منو از دست بده. بهش گفتم باید فکر کنم. « وضع روحیم به هم خورده بود. حتی رفتم پیش روانپزشک. ولی خودم می دونستم مرضم چیه. من بر سر دو راهی مونده بودم. هیچ...
  13. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    132-141 شما بیاین ایران؟ این جوری واقعا عالیه چون من دیگه هیچ کم و کسری ندارم. نظر شما چیه؟" " نه صنم جون، من به زندگی اینجا عادت کردم. شوخی نیست، در حدود بیست سالی میشه که اینجا هستم و اصلا خلق و خوی اینها رو پیدا کردم و دیگه نمیتونم با هموطنام کنار بیام. اینجا خیلی چیزها هست که بتونم سرم رو...
  14. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    از صفحه ی 128 تا 131 اوقات تلخی اش شده بود . صنم که مهرداد را در هم دید علت را پرسید و مهرداد گفت :« بازم شیرین حالمو گرفت . پاشو کرده تو یه کفش که یا بیا تهران یا من میام لندن ببینم چه خبره . خیال می کنه بازم خبراییه.» « بابا ، خب چرا بهش نمی گی موضوع چیه ، چرا خیالشو راحت نمی کنی ؟ » « نه ،...
  15. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    118_127 صبح روز دوشنبه بود که صنم خود را به آسایشگاه رساند. با انکه ساعت ازهشت بامداد می گذشت به علت ابری بودن هوا،روشنایی روز کمتر ازهمیشه بود. صنم مادرش را در محوطه ندید،پشت پنجره نبود.ازپله هابالا رفت وبه اتاق او رسید.نکته ی عجیب تراین بود که پرستار مگی رانیزدربین راه ندید.تخت سهیلا خالی...
  16. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    صفحه ي 114 تا 117 زندگي مجدد با سهيلا رضايت دهد. آن وقت تكليف شيرين و رعنا چه مي شد؟ بي ترديد آنان بي اندازه ناراحت مي شدند؛ چيزي كه صنم دلش به آن رضا نمي داد. يا زدلبر يا زدل بايد كه دل برداشتن. بايد به همين وضعيت رضايت مي داد و همين گونه زندگي را خوشبخت زيستن به شمار مي آورد. مگر نه اين كه مي...
  17. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    از صفحه 112 تا 113 به پدرش داد، او نیز خوشحال شد. آن شب شام را در خانه خوردند و سر میز شام بودند که تلفن زنگ زد. مهرداد گوشی را برداشت و صنم از حرفهای پدرش متوجه شد که عمه اشرف از ایران تماس گرفته است. گفت و شنود مهرداد و عمه اشرف در حدود بیست دقیقه ای به درازا کشید. البته، چون مهرداد از اتاق...
  18. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    110-111 «مامان،هیچ چیز نمی تونه سالهایی رو که از دست دادیم جبران کنه.من می خوام از فرصتی که بعد از این داریم حداکثر استفاده رو بکنم.مامان سهیلا،می بینم که روحیه ت خیلی خوبه.وقتی توی محوطه دیدمت تعجبکردم.خوشحالم که دست از سر اون پنجره ور داشتی.اون چهارچوب رو از جلوی چشمت دور کردی و حالا می تونی...
  19. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    صفحه 100 تا 109 شدی که بعد بری سراغ یه مرد دیگه که من هم بی مادر بشم و هم پدرم بی زن. اون هم با غروری شکسته... آخه مگه تو احساس نداری که با احساس من این جور بازی می کنی؟ راستشو بگو، چی شد که من دوباره از چشمت افتادم. سوغاتیهامو پس می دی و....» «بس کن دیگه! مگه تو تا به این سن برسی بدون من زندگی...
  20. ملیسا

    شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

    صفحه 96 تا 99 بر وی ترجیح دهد. صنم گویی خیز برداشت، چون بی آن که کلامی بر زبان آورد، شادمانه جستی زد، دست هایش را به دور گردن مهرداد حلقه کرد و گونه هایش را غرق بوسه ساخت. « بابا جون... بابا جون... ازت متشکرم... یه دنیا ازت ممنونم... اگه تو به من دلگرمی نمی دادی، با تصمیم احمقانه خودم، عمری از...
بالا