سپاس...
رو با خبرا، تو آب انگور گزین
کان بی خبران بغوره میویز شدند!
آنانکه اسیر عقل تمییز شدند
در حسرت هست و نیست ناچیز شدند
یا
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همی شوید گرد
بلبل بزبان پهلوی با گل زرد
فریاد همی زند که؛ می باید خورد!