حکایتـــــ من
حکایت ماهی تُنگ شکستـــه ایســـت
که روی زمین دل دل می زند ..
و حکایتــــــ تو
حکایت پسرک شیطان تیر کـــــمـان به دستی
که نفس های او را شـــــماره می کند ..
یه وقتایی تو زندگیت میرسه
که بايد دستت رو بـــزنی زير چـــــونت
و
جريان زندگيــــت رو فقــــــــط تمــاشا کنی
بعدشـــــــم بگــــی
بـــــــــــــــــــــــــــــه درک...
چگونه دست دلم را بگيرم ودر كنار
دلتنگيهايم قدم بزنم در اين خيابان كه پر از چراغ و چشمك ماشينهاست ...نه آقايان: مسير من با شما يكي نيست
از سرعت خود نكاهيد من آداب دلبري را نمي دانم