می نویسم نامه ای روزی ازاینجا می روم
با خیال او ولی تنهای تنها می روم
درجوابم شاید او حتی نگوید کیستی
شاید او حتی بگوید لایق من نیستی
می نویسم من که عمری با خیالت زیستم
گاهی از من یاد کن حالا که دیگر نیستم
گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در جمال تو رفت هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم سختتر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر...
پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدر
حیف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر...
گفت تا آخرش با تو میمانم
گفتم آخرش کجاست؟
گفت آخر دنیاست....
گفتم آخر دنیا کجاست؟
گفت از نگاهم پیداست...
گفتم نگاه تو، رو به کجاست؟
گفت نگاهم رو به پایان زندگیست...
گفتم پایان زندگی کجاست؟
گفت لحظه ای که از عشقت میمیرم!
......
مدتی گذشت ، او مرا تنها گذاشت ، قلبم بی صدا شکست...
یه معلم ادبیات داشتیم خیلی اذیتش می کردیم وقتی می خواست امتحان بگیره بیچاره اش می کردیم یه روز قرار بود امتحان بگیره اومد سرکلاس گفت دوتا کلاس باهم بروند نمازخونه اونجا امتحان می گیرم تا نتونید تقلب کنید بچه های یک کلاس هم حق ندارن پیش هم بشینند قراربودشعردماوندروحفظ کنیم ماهم هیچ کدوممون حفظ...