در آمد از در ، خندان لب و گشاده جبین
کنار ِ من بنشست و غبار غم بنشاند
فشرد حافظِ محبوب را به سینه خویش
دلم به سینه فرو ریخت :
((تا چه خواهد خواند))
به ناز چشم فرو بست و صفحه ای بگشود
به شادمانی کوبید پای و دست افشاند!
مرا فشرد در آغوش و خنده ای زد وگفت:
((رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند))
هزار...