تمـــام تنــم میســوزد از زَخــم هایی که خـورده ام
دردِ یکـــ اتفـــــاق که شــاید با اتقاق ِ تـو
دردشــ متفاوتـــ باشد ویرانــــم می کند
من از دستــ رفـــته ام ، شکســته ام
می فهــــمی ؟
به انتهـــایِ بودنم رســیده ام ؛
امـا اشکـــ نمی ریزم
پنهــان شده ام پشتِ لبخنـدی که...