كاش امان مي دادي
اين شعر نيمه سروده تمام مي شد سخن در گلو مانده ام
اندكي نفس ميكشيد
اگر يك قدم مي گذاشتي
مگر نمي بيني
چطور سطر هاي دفترم
پا به فرار گذاشته اند
مگر نمي بيني
چطور قاصدك ها بيخبر
از من سراغ جان پناه مي گيرند
پنجره ي اتاقم بي حوصله شده
از بس به سمت هيچ و پوچ
و براي دلخوشي باز شد...