در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر
شش هفت سالهاي جلوي ويترين مغازهاي ايستاده بود. او كفش
به پا نداشت و لباسهايش پاره پوره بودند. زن جواني از آنجا
ميگذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در
چشمهاي آبي او خواند.
دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و...