نتایح جستجو

  1. hamedinia_m51

    ثانیه های خاکستری...

    دلم گرفته از این روزگار دلتنگی گرفته اند دلم را به کار دلتنگی دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند گرفت آيينه ام را غبار دلتنگی...
  2. hamedinia_m51

    اشعار و نوشته هاي عاشقانه

    گفتی که می بوسم تو را گفتم تمنا میکنم گفتی اگر بیند کسی گفتم که حاشا می کنم گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در ؟؟ گفتم که با افسونگری او را ز سر وا می کنم گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم گفتی که پیوند تو را با نقد هستی می خرم گفتم که ارزانتر از...
  3. hamedinia_m51

    دلم برای خودم تنگ میشود...

    تنهایی بزرگ تنهایی بزرگ دست مرا بگیر و ببر تا سقوط ماه تا لحظه های گاه به گاه گل و گیاه حتی اگر نباشی می آفرینمت گاهی به عمد گاهی به اشتباه ...
  4. hamedinia_m51

    به نفر قبلیتون یه شعر هدیه بدین

    دیدار تو گر صبح ابد هم بدهد دست من سرخوشم از لذت این چشم به راهی ...
  5. hamedinia_m51

    فراق یار

    تنها تو نیستی که دلت غم گرفته است من هم شبیه حال تو حالم گرفته است دیگر تفنگ حوصله آتش نمی کند باروت ذهن هر دوی ما نم گرفته است ...
  6. hamedinia_m51

    آره بارون مي اومد خوب يادمه ...

    صحبت گل سرخ از باران و صحبت باران از گل سرخ است، اما هي باد مي‌آيد، آمدن، وزيدن، و افعال ساده‌ئي ديگر. با اين همه، وقتي که وزيدنِ باد ... هي بي‌جهت است، يعني چه!؟ هي علامتِ حيرت! هي علامت پرسش؟ گل سرخ، پياده‌ئي مغموم است گوشه‌ي يک پارک قديمي شايد خواب دامنه ‌ئي دور از دست را مي‌بيند. پس چرا پي...
  7. hamedinia_m51

    ذهن زیبا

    از سنگ ها و فلز ها فاصله می گيرم و به عشق نزديک می شوم . کمی به درختان فکر می کنم و به شاخه هايی که با نام تو پرنده ميشوند و به پرنده هايی که بالهايشان گاهی بالاتر از آسمان می رود. وقتی همه گياهان خوابيده اند، خودم را در شادترين شبنم تماشا می کنم و به ياد تو می افتم که يک روز آينه ای به من دادی...
  8. hamedinia_m51

    رد پای احساس ...

    من و خلوت این نامه های رنگیت تو ، آن پنجره من و یاد این همه روز زیبا تو .... من و این صدای همیشگی تو آرام می خندی به منی که همیشه خنده را از لبت شوق را از دلت وبوسه را عشقت یاد را از ذهنت و خودم را ازجان نحیفت می ستاندم هرگز.
  9. hamedinia_m51

    فراق یار

    شبانه خاموش میشوم درگذر از راهی که دیگران آن را زندگی می نامند ومن برایش تعبیری جز جان کندن تدریجی نمی دانم بعد خاموشی من شاید خواهید فهمید که دلم کوچکتر از آن بود که تمام حسرت های روزگار با آن وزن سهمگین درونش جای گیرد شاید امسال روز میلادم روز پایکوبی اشکهایتان بر پیکر سرد مزارم باشد شاید...
  10. hamedinia_m51

    زمزمه های دلتنگی(کلبه کوچک دل...)

    چه جاي ماه ، كه حتي شعاع فانوسي درين سياهي جاويد كورسو نزند به جز قدمهاي عابران ملول صداي پاي كسي سكوت مرتعش شهر را نمي شكند *** به هيچ كوي و گذر صداي خنده مستانه اي نمي پيچد *** كجا رها كنم اين بار غم كه بر دوش است ؟ چرا ميكده آفتاب خاموش است !
  11. hamedinia_m51

    بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

    اي زندگي منم که هنوز با همه پوچي از تو لبريزم نه به فکرم که رشته پاره کنم نه بر آنم که از تو بگريزم همه ذرات جسم خاکي من از تو، اي شعر گرم، در سوزند آسمانهاي صاف را مانند که لبالب ز بادهء روزند با هزاران جوانه مي خواند بوتهء نسترن سرود ترا هر نسيمي که مي وزد در باغ مي رساند به او درود ترا من...
  12. hamedinia_m51

    كوي دوست

    در آنجا ، بر فراز قلهء کوه دو پايم خسته از رنج دويدن به خود گفتم که در اين اوج ديگر صدايم را خدا خواهد شنيدن بسوي ابرهاي تيره پرزد نگاه روشن اميدوارم ز دل فرياد کردم کاي خداوند من او را دوست دارم ، دوست دارم صدايم رفت تا اعماق ظلمت بهم زد خواب شوم اختران را غبارآلوده و بيتاب کوبيد در زرين...
  13. hamedinia_m51

    بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

    بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز در دلم درديست بي آرام و هستي سوز راز سرگرداني اين روح عاصي را با تو خواهم در ميان بگذاردن، امروز گر چه از درگاه خود مي رانيم، اما تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي نيمه شب گهواره ها آرام مي...
  14. hamedinia_m51

    فراق یار

    بسوزان مرا شعله پرشرر تنم عاشق سوختن و ساختن است بیا این وجود عطشناک را به سودای آهت آتش بزن ...
  15. hamedinia_m51

    آرامترین آرام

    شبانه خاموش میشوم درگذر از راهی که دیگران آن را زندگی می نامند ومن برایش تعبیری جز جان کندن تدریجی نمی دانم ..
  16. hamedinia_m51

    برای تو می نویسم

    شب که می رسد به خودم وعده می دهم که فردا صبح حتما به تو خواهم گفت. صبح که فرا می رسد و نمی توانم بگویم، رسیدن شب را بهانه می کنم. وباز شب می رسد و صبحی دیگر.... ومن هیچ وقت نمی توانم حقیقت را بگویم. بگذار میان شب و روز باقی بماند؛ که چقدر دوستت دارم...
  17. hamedinia_m51

    دیر آمدی! خیلی دیر...

    هیچ چیز قابل برگشتن نیست که زمان می گذرد و زمان واژۀ محدودیت است همچنان می گذرد.... و نمی آید باز که بسازیم سلامی به لبی که بگیریم سحررا ز شبی واگر مرد کبوتر در باد و اگربغض نشست در فریاد واگر خاطره ای تنها ماند واگر حرف غمی بر جا ماند واگر سقف دلی در هم ریخت و سکوتی هیجان را آمیخت و اگرفکر...
  18. hamedinia_m51

    آرزوهای گمشده...

    دنگ...دنگ... ساعت گیج زمان در شب عمر می زند پی در پی زنگ. زهر این فکر که این دم گذر است می شود نقش به دیوار هستی من. لحظه ام پر شده از لذت یا به زنگار غمی آلوده است. لیک چون باید این دم گذرد پس اگر می گریم گریه ام بی ثمر است. و اگر می خندم خنده ام بیهوده است. دنگ...دنگ... لحظه ها می گذرد...
  19. hamedinia_m51

    نفسم گرفت از این شهر

    ... سبک بالان خراميدند و رفتند مرا بيچاره ناميدند و رفتند سواران لحظه اي تمکين نکردند ترحم بر من مسکين نکردند سواران از سر نئشم گذشتند فغان ها کردم، اما برنگشتند اسير و زخمي و بي دست و پا من رفيقان، اين چه سودا بود با من؟ رفيقان، رسم هم دردي کجا رفت؟ جوان مردان، جوان مردي کجا رفت؟ مرا...
  20. hamedinia_m51

    كوي دوست

بالا