... به نظرم می نمود که دیوانه ای سنگدل، ادب و احترام و شوقم را مسخره می کند، و به لذتی می خندید که هر بامداد می بردم از برداشتنِ کلاهِ کاسکتم و می گفتم: "صبح بخیر آقای آموزگار"؛ و به نظرم می رسید که من خودم همین دیوانه ام، که کلمات زشت و اندیشه های زشت تو دلم قُل می زنند، مثلا چی جلوم را می گرفت...