سخنی نيست...
به ئولين و ثمينِ باغچهبان
چه بگويم؟ سخنی نيست.
میوزد از سرِ اميد نسيمی،
ليک تا زمزمهيی سازکند
در همه خلوتِ صحرا
به رهاش
نارونی نيست.
چه بگويم؟ سخنی نيست.
پشتِ درهایِ فروبسته
شبِ از دشنه و دشمن پُر
به کجانديشی
خاموش
نشستهست.
بامها
زيرِ فشارِ شب
کج،
کوچه
از آمدورفتِ...