ساعت 9 صبح.اتوبوس منتظر حركت است.سوار مي شويم.حركت به سمت بهشت زهرا.مادرم خيلي ناراحت نيست.دوستي را گير آورده و با او حرف مي زند و گاهي هم مي خندد.چرا نخندد؟پسر او نيست كه مرده.هر دو پسرش زنده اند كماكان. بخند مادر....بخند پسر كوچكت سالم است و هنوز غرق دنياي مجازي،آدمهاي مجازي و احساساتات مجازي...