به روی خودم نمی آورم
و به چشمانم می گویم که این امری عادیست
اما قطرات چشمانم با فریاد
به پایین می خزند
تا به من بقوبولانند که
دیدن تو و لرزیدن دلم هیچم عادی نیست.
میراث تو
چيزي از دريا
در صدفها جا مانده
چيزي از تو
در من
چيزي از صداي تو در گوشم
چيزي از تصوير تو در نگاهم
چيزي از بوي تو در هوا
جا مانده
به هم ميكوبند موجها
درون صدفها
درون سينهي من