نتایح جستجو

  1. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    80 آقای صالح کرمری، امیدوارم ازنامۀ بلندی که برایتان نوشته ایم خسته نشده باشید، راستش مادرخانم به من نگفت این نامه طولانی راچگونه به پایان برسانم؟ امامن به سهم خویش اندکی ازدلتنگی هایم رادراین نامه خواهم آورد، نپمن که عزیزی راازدست داده بودم کسی که جای مادر، همه چیزبه من آموخت وازمحبتی که بی...
  2. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    79 ((خاله مینا، حالافهمیدم چراآدم هایک روزبه دنیامی آیندویک روزازدنیامی روند!)) لباس باغبانی برتن داشتم وگل هاراهرس می کردم: ((خوب چی فهمیدی!)) اووماه پری زیردست وپاهای من می لولیدند! انگارجابرایشان قحط آمده بود: ((اگرقرارباشدهرکه به دنیامی آیدهیچ وقت ازدنیانرودوهمین طورآدم متولدشودآن وقت...
  3. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    78 گل سرخ دردستم می چرخید، عطرش مشامم رانوازش کرد: ((کیارش، می بینی چه قدرکیانوش خوشحال است؟)) ((از لطف توست.)) نفس بلندی کشیدم ونگاهش کردم، درآن لباس سپیدگرفته به نظرمی رسید: ((چت شده کیارش؟ چراناراحتی؟)) ((مادرحالش خوب نیست!)) ((خانم جان حالش خوب نیست!؟)) دوباره جمله اش راتکرارکرد. نگران شدم،...
  4. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    ((دلبندم!...... تواینجاگوشه گیروافسرده ای! خاله میناتورابه باغی می بردکه ازصبح تاشب پروانه بگیری وگل هارابوبکشی.)) درچشم های روشن کیارش انگارلامپ روشن کرده باشند: ((پس شماهم بامابیایید.)) سرش رادرآغوش کشید وبامحبت گفت: ((نمی شودعزیزم، مادربزرگ کارهای مهمی داردکه بایدبه یک یکشان رسیدگی کند.))...
  5. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    77 طبق وصیت، کیارش بعدازمشخص نمودن سهم دوخواهر، تمام دارای اش رابرای من باقی گذاشت که البته می بایست نیمی ازآن رابه مصرف امورخیریه برسانم وخانه رابرای مادرش گذاشت. بری من خیلی عجیب بود! همیشه می گفتم بدون کیارش یک لحظه زنده نخواهم ماند! امامن بعدازکیارش نمردم! هرچندگویی وجودم راازوسط دونیم کرده...
  6. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    76 کیانوش دیگرازشوروحال همیشگی افتاده بود. گوشه گیرومنزوی شده بود، حتی بهانه جویی هم نمی کرد. درآن سن وسال چه قدرشبیه یکی ازعکسهپ های بچگی کیارش بود. تابازگشایی مدارس چیززیادی باقی نمانده بود. هروقت کیانوش رامی دیدم بی اختیاردلم درسینه فرومی ریخت. ازطرزنگاه معصومش! وازیادآوری این که اوتکه ای...
  7. abdolghani

    سلام خوبید ممنونم

    سلام خوبید ممنونم
  8. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    75 زندگی بازی غریبی است صالح عزیز! کی فکرش رومی کردمردمیلیاردرشهرباطپانچۀ یادگارپدرش، روی صندلی پیانومغزخودش راازهم متلاشی کند؟ اوکه می توانست درکناریکی ازماهاخوشبخت باقی بمانداما....... بگذریم. دهفته ازآن حادثه شوم می گذشت. دوهفته ای که تمام روزهایش بایادوخاطرۀ کیارش گذشت. سرمیزشام! میزناهار...
  9. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    74 چهارروزازآمدن من به خانۀ مادرم می گذشت. روزپنجم، درست ازطلوع خورشید ولوله ای عجیب درقلبم به پاشد. تشویش واضطراب درجانم چنگ می انداخت. نفس هایم به شماره می افتاد وگاهی به سرفه می افتادم. قلبم گواه بدمی داد. مطمئناً ازاسترس نبودونگران تصمیم کیارش نبودم، چون ازخیلی وقت پیش خودم راآماده کرده...
  10. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    73 نمی خواستم مادرمن رادرآن حال وروزخراب ودرهم شکسته ببیند، حالش خوب نبودوحتماً بادیدن وضعیت من بدترهم می شد. روی همین اصل ابتدابه منزل مرضیه رفتم وچون کسی دررابه رویم بازنکردبه خانۀ محبوبه رفتم، محبوبه خودش دررابه رویم گشود. اول ازدیدنم جاخوردوبعدبادیدن چشم های قرمزوتاول زده من بیشتردست وپایش...
  11. abdolghani

    سلام نیلوفرجان خوبی خداقوت. عزیزمن سعی می کنم رمانهای درحال تایپمو تمام کنم وبعدرمانهای...

    سلام نیلوفرجان خوبی خداقوت. عزیزمن سعی می کنم رمانهای درحال تایپمو تمام کنم وبعدرمانهای درخواستی شماروبذارم .این قول ازبنده زنیب خانمه .مطمئن باش سرم بره قولم نمیره.
  12. abdolghani

    سلام نیلوفری جان دارم سعی خودمومی کنم تاآخرهمین هفته تمامش کنم

    سلام نیلوفری جان دارم سعی خودمومی کنم تاآخرهمین هفته تمامش کنم
  13. abdolghani

    نسخه باشگاه به روز شد

    سلام بهتون تبریک می گم آدمین . استایل قشنگیه. بچه ها قبول کنید که سایت بایدبه روزمی شد. بجای این که ایرادبگیرید، حداقل یه تشکری بکنید دل آدمین نسوزه ازاین همه ایردگیریهای شما.
  14. abdolghani

    سلام مینه جون ادامه رمان روگذاشتم

    سلام مینه جون ادامه رمان روگذاشتم
  15. abdolghani

    سلام دوست عزیزم من ادامۀ داستان روگذاشتم می تونید برید بخونید. باتشکرازشما

    سلام دوست عزیزم من ادامۀ داستان روگذاشتم می تونید برید بخونید. باتشکرازشما
  16. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    72 چمدانم رابستم، باگریه وآه! باناله وفریاد، به طوری که می دانستم رفتنم بازگشتی ندارد. خرت وپرت هایم یک چمدان هم نمی شد، کیارش به چهارچوب درتکیه داده بود. درنگاهش خیلی حرف هارامی شد خواند: ((مینا! تورابه خداگریه نکن، این جوری دلم رابه آتش می کشی؟)) مگرمی توانستم گریه نکنم؟ من داشتم می رفتم. نه...
  17. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    ((اشتباه می کنی! تواورادروضعیت بدی قراردادی! اصلاً روحیۀ خوبی ندارد.)) لیوان خالی راروی پیش دستی گذاشت وشانه هایش رابالاانداخت: ((من هم حال خوبی ندارم، چون باردارم بایدآرامش داشته باشم، اماکو؟ مدام اعصابم به هم ریخته است.)) ((خوب خودت فضای زندگی رابرای خودت تنگ می کنی! والازندگی مازیادهم بدنبود...
  18. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    71 به دیدن مهیامی رفتم باقلبی آرام وسبک وآسوده. این برایم عجیب بودکه تااین حدتسکین گرفته باشد! کیارش دوستم دارد. مهم این است. مهم نیست مهیاکناربرودویانرود. کیارش ازپشت پنجره نگاهم می کرد. برایش دست تکان دادم امااوهیچ عکس العملی نشان نداد. وقتی اتومبیل به راه افتاد، من دراندیشه های دورودرازی...
  19. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    70 دوروزبعد، توی سالن نشیمن روی صندلی نشسته بودم وگیلاس می خوردم. خانم جان گلدوزی می کرد، دیگرتوانایی همیشه رانداشت. عینک ته استکانی بزرگی برچشم زده بود وهرازچندگاهی پشتش راصاف می کرد. انگارازناحیۀ کمراحساس دردداشت. باشنیدن صدای پاازپله ها هردوبه طرف پله ها برگشتیم. مهیابودچمدان دریک دستش...
  20. abdolghani

    سلام ملی خوبی .دخترکجایی نیستی دلم واست تنگ شده . سراغی ازمن نگیری ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    سلام ملی خوبی .دخترکجایی نیستی دلم واست تنگ شده . سراغی ازمن نگیری ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بالا