بچه که بودم یه روز که مامان بابام خونه نبودند مشتری اومده بود واسه خریدن خونه.مامان بزرگم اونها رو آورد خونه تا خونه رو ببینند.من نمی دونم اون روز چرا خونه تنها موندم.از ترس رفته بودم پشت کمد جا خورده بودم.5 ساله بودم.فکر می کردم مامان بزرگم داره بلایی سر ما میاره و می خواد خونه رو بده به اونها...