زخم عشق...
زخم عشق...
چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در
آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان
تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا...