دستهایم را که بتکاند
از هر انگشتم
دردی بزرگ میریزد
که آرام روی خطوط پیشانیم شعر میشود
ببین
هنوز جوانی اش از لابه لای چین های صورتم پیداست
ببین
دود از سر اجاق بلند میشود
وقتی که مادرم سفره ی دلش را پهن میکند و
حرفهای تازه میچیند
وقتی که سالهاست
بهشت
با قدم های مادرم
به فرش های خانه تبعید شده...