سلام
دیدم اهل بوشهری یاد اون قدیما افتادم.
من دوران دانشجویی (کاردانی)بوشهر بودم،
معتاد اون غروبای دلگیرش شده بودم ،هر روز غروب
ناگفته هامو با خورشید میگفتم اون مثل من تنها بود وبه من گوش میکرد ،سرخ وکبود می شد و بعضی وقتا باهم گریه می کردیم دلم برای دریا و ساحلش برای صدفا و موجا نخل هابرای...
سلام
ببخشید که فضولی کردم اما اون متن که نوسته از کتاب ،بار دیگر شهری که دوست می داشتم نوشته نادر ابراهیمیه و یه قسمت از اون کتاب که من خیلی دوست دارم:
و...
التماس شکوه زندگی را فرو می ریزد،
تمنا بودن را بی رنگ می کند ،
وآنچه از هر استغاثه بجای می ماند ندامت است.