ااااااااا خو من می ترسم.
یه دونشو برات می گم : سالی که داشتم واسه کنکور می خوندم یه شب ساعت 8 بود داشتم از کلاس برمی گشتم خونه...تو کوچه خیلی تاریک بود منم تو حال خودم بودم و داشتم تو ذهنم برنامه ریزی می کردم که بیام خونه بشینم چی بخونم... تو همین فکرا بودم که یهو پام رفت رو یه جسم بسیار نرم...