ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از...
ای درخت آشنا
شاخه های خویش را ناگهان کجا جا گذاشتی؟
یا به قول خواهرم فروغ:
دستهای خویش را در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی؟
این قرارداد تا ابد میان ما برقرار باد:
چشم های من به جای دستهای تو!
من به دست تو آب میدهم
تو به چشم من آبرو بده
من به...