من زنده بودم اما ، انگار مرده بودم
از بس که روزها را ، با شب شرمنده بودم
یک عمر دور و تنها ، تنها به جرم این که
او سرسپرده می خواست ، من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من...