دیدگانم همچو دالان های تار..............گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود ............من تهی خواهم شد از فریاددرد
می خزند آرام روی دفترم ...................دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من ..............روزگاری شعله میزد خون شعر
خاک میخواندمرا هردم به خویش...