ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
نگاری چابکی شنگی کلهدار
ظریفی مه وشی ترکی قباپوش
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دایم میزنم جوش
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم...
روزی مجنون از روی سجاده شخصی عبور کرد
مرد نماز را شکست و گفت مردک:
در حال راز و نیاز با خدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی؟!
مجنون لبخندی زد و گفت:من عاشق دختری هستم تو را ندیدم،تو عاشق خدایی و مرا دیدی