9
9
در اتاقي كه از اين دنيا نيست
ميروم تا به فرا
در اتاقي كه فقط تنهاييست
ميروم پيش خدا تا به هوا
ميدوم در پي يك نور كه گاه
ديدمش عاشق و دلداده ي راه
داشت ميرفت چو يك تازه به درگاه يه شاه
ميشوم همدم او تا ته راه
تا رسيدن به خود قله ي ماه
عاقبت همچو يكي خسته ي راه
مينشينم به روي هاله ي ماه
شعر5
شعر5
نمیدانم چه میخواهم بگویم زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس که بال مرغ اوازم شکسته است
نمی دانم چه میخواهم بگویم غمی در استخوانم میگدازد
خیال ناشناسی اشنا رنگ گهی میسوزدم گه مینوازد
شعر
شعر
سلام بر تو ای غربت و تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران ایه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع راز منوری است
که انرا ان بلندترین و ان کشیده ترین شعله خوب میداند!