نتایح جستجو

  1. apasai

    این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت چون ابر به کوهسار و چون باد به دشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت...

    این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت چون ابر به کوهسار و چون باد به دشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزی که نیامده است و روزی که گذشت
  2. apasai

    چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست هان تا ننهیم جامِ می از کفِ دست...

    چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست هان تا ننهیم جامِ می از کفِ دست در بی خبری مَرد چه هشیار و چه مست
  3. apasai

    امروز که نوبتِ جوانی من است مِی نوشم از اینکه کامرانیِ من است عیبم مکنید گر چه تلخ است خوش است...

    امروز که نوبتِ جوانی من است مِی نوشم از اینکه کامرانیِ من است عیبم مکنید گر چه تلخ است خوش است تلخ است ، از آنکه زندگانیِ من است
  4. apasai

    بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است در صحن چمن روی دلفروز خوش است از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست...

    بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است در صحن چمن روی دلفروز خوش است از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست خوش باش و زدی مگو که امروز خوش است
  5. apasai

    می خوردن و شاد بودن آئین من است فارغ بودن ز کفر و دین ، دین من است گفتم به عروس دهر :کابین تو...

    می خوردن و شاد بودن آئین من است فارغ بودن ز کفر و دین ، دین من است گفتم به عروس دهر :کابین تو چیست گفتا : دل خرم تو کابین من است
  6. apasai

    امروز که نوبتِ جوانی من است مِی نوشم از اینکه کامرانیِ من است عیبم مکنید گر چه تلخ است خوش است...

    امروز که نوبتِ جوانی من است مِی نوشم از اینکه کامرانیِ من است عیبم مکنید گر چه تلخ است خوش است تلخ است ، از آنکه زندگانیِ من است
  7. apasai

    هر ذره که در خاک زمینی بوده است پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است گَرد از رخِ آستین به آزرم...

    هر ذره که در خاک زمینی بوده است پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است گَرد از رخِ آستین به آزرم فشان که آن هم رخ خوب نازنینی بوده است
  8. apasai

    ای دل چو زمانه میکند غمناکت ناگه برود زتن روانِ پاکت بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند ز آن پیش که...

    ای دل چو زمانه میکند غمناکت ناگه برود زتن روانِ پاکت بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند ز آن پیش که سبزه بر دمد از خاکت
  9. apasai

    چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست هان تا ننهیم جامِ می از کفِ دست...

    چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست هان تا ننهیم جامِ می از کفِ دست در بی خبری مَرد چه هشیار و چه مست
  10. apasai

    این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت چون ابر به کوهسار و چون باد به دشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت...

    این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت چون ابر به کوهسار و چون باد به دشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزی که نیامده است و روزی که گذشت
  11. apasai

    بسیار بگشتیم به گِرد در و دشت و اندر همه آفاق بگشتیم به گشت کس را نشنیدیم که آمد ز این راه یعنی...

    بسیار بگشتیم به گِرد در و دشت و اندر همه آفاق بگشتیم به گشت کس را نشنیدیم که آمد ز این راه یعنی همه رفتند و یکی بازنگشت
  12. apasai

    گویند کسان که دوزخی باشد مست قولی است خلاف و دل در آن نتوان بست گر عاشق و میخواره به دوزخ باشند...

    گویند کسان که دوزخی باشد مست قولی است خلاف و دل در آن نتوان بست گر عاشق و میخواره به دوزخ باشند فردا بینی بهشت همچو کف دست
  13. apasai

    امروز تو را دسترسِ فردا نیست و اندیشه ی فردات به جز سودا نیست حالی خوش باش اگر دلت شیدا نیست که...

    امروز تو را دسترسِ فردا نیست و اندیشه ی فردات به جز سودا نیست حالی خوش باش اگر دلت شیدا نیست که این باقیِ عمر را بها پیدا نیست
  14. apasai

    امروز تو را دسترسِ فردا نیست و اندیشه ی فردات به جز سودا نیست حالی خوش باش اگر دلت شیدا نیست که...

    امروز تو را دسترسِ فردا نیست و اندیشه ی فردات به جز سودا نیست حالی خوش باش اگر دلت شیدا نیست که این باقیِ عمر را بها پیدا نیست
  15. apasai

    بسیار بگشتیم به گِرد در و دشت و اندر همه آفاق بگشتیم به گشت کس را نشنیدیم که آمد ز این راه یعنی...

    بسیار بگشتیم به گِرد در و دشت و اندر همه آفاق بگشتیم به گشت کس را نشنیدیم که آمد ز این راه یعنی همه رفتند و یکی بازنگشت
  16. apasai

    این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت چون ابر به کوهسار و چون باد به دشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت...

    این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت چون ابر به کوهسار و چون باد به دشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزی که نیامده است و روزی که گذشت
  17. apasai

    چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست هان تا ننهیم جامِ می از کفِ دست...

    چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست هان تا ننهیم جامِ می از کفِ دست در بی خبری مَرد چه هشیار و چه مست
  18. apasai

    ای دل چو زمانه میکند غمناکت ناگه برود زتن روانِ پاکت بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند ز آن پیش که...

    ای دل چو زمانه میکند غمناکت ناگه برود زتن روانِ پاکت بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند ز آن پیش که سبزه بر دمد از خاکت
  19. apasai

    هر ذره که در خاک زمینی بوده است پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است گَرد از رخِ آستین به آزرم...

    هر ذره که در خاک زمینی بوده است پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است گَرد از رخِ آستین به آزرم فشان که آن هم رخ خوب نازنینی بوده است
  20. apasai

    امروز که نوبتِ جوانی من است مِی نوشم از اینکه کامرانیِ من است عیبم مکنید گر چه تلخ است خوش است...

    امروز که نوبتِ جوانی من است مِی نوشم از اینکه کامرانیِ من است عیبم مکنید گر چه تلخ است خوش است تلخ است ، از آنکه زندگانیِ من است
بالا