لرد (غربتنا فدا!) تنها و غریب در يكي از خيابان هاي شهر راه مي رفت . بعد از مرگ پدر و مادرش كسي حاضر به نگهداري از او نشده بود. چشمانش به خانه اي بزرگ افتاد و همان جا كنار در نشست . از سرما بدنش بي حس شده بود .باخود مي گفت : اي كاش من هم در چنين خانه اي زندگي مي كردم و با همين روياها به خواب...