زهره نصف شب از خواب بیدار شد و دید که حامد در رختخواب نیست، لباسش را پوشید و به دنبال او به طبقه ی پایین رفت و حامد را دید که در آشپزخانه نشسته در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود. در حالی که به دیوار زل زده و در فکری عمیق فرو رفته است...
زهره او را دید که اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش...