وقتی دل ارزش خودش را از دست بدهد و چشمهایت دیگر اشکی برای ریختن نداشته باشد،
وقتی دیگر قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی،
وقتی دیگر هر چه دل تنگت خواسته باشد گفته باشی،
وقتی دیگر دفتر و قلم هم تنهایت گذاشته باشند،
وقتی از درون،تمام وجودت یخ بزند،
وقتی چشم از دنیا ببندی و آرزوی مرگ بکنی
وقتی احساس...
شب سردی است و من افسرده...
راه دوری است و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده
می كنم تنها،از جاده عبور،
دور ماندند ز من آدم ها...
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها.
فكر تاریكی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهانی...
نیست رنگی كه بگوید با من
اندكی صبر،سحر نزدیك...
دلم میگیرد از هرچه هست،دلتنگ میشوم به هرچه نیست...
چه خوب میشد،نبود، هرچه هست...
بود ،هرچه نیست...
دلتنگی هایم را جایی،جا گذاشته ام.
کجا نمیدانم!!!
فقط دلم دل دل میکند...خسته است و افسرده...
تب میکند نگاه...میسوزد این دلم...
دنیا!!!!!
همین قدر بس است..........
دلتنگی ها،گاه از جنس اشک اند و گاه از جنس بغض....
گاه سکوت میشوند و خاموش می مانند...
گاه هق هق می شوند و کش می آیند.
دلتنگی...!!!
عجب جنس غریبی دارد...!!!
گاهی حجم دلتنگی هایم آنقدر زیاد می شود
که دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ می شود...
دلتنگم...
دلتنگ کسی که گردش روزگار به من که رسید از حرکت ایستاد...
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید...
دلتنگ خودم...
خودی که مدت هاست گم کرده ام.
گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم
حالا یکبار از شهر...
همیشه باید کسی باشد
که معنی سه نقطه های انتهای جمله هایت را بفهمد...
همیشه باید کسی باشد
تا بغض هایت را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمد...
باید کسی باشد
که وقتی صدایت لرزید،بفهمد
که اگر سکوت کردی بفهمد
کسی باشد
که اگر بهانه گیر شدی بفهمد
کسی باشد
که بفهمد به توجهش احتیاج داری
که زندگی درد دارد
که...