خدایا!!!
بگذار هرکجا تنفر است بذر عشق بکارم...
هرکجا آزادگی هست ببخشایم...
و هر کجا غم است شادی نثار کنم.
الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدلی،همدلی کنم
بیش از آنکه دوستم بدارند،دوست بدارم.
زیرا در عطا کردن است که ستوده میشویم و
در بخشیدن است که بخشیده می شویم....
(دکتر شریعتی)
دنیا!!
بازی هایت را سرم در اوردی...
گرفتنی ها را گرفتی...
دادنی ها را "ندادی"...
حسرت ها را کاشتی...
زخم ها را زدی...
دیگر بس است،چیزی نمانده...
بگذار اسوده بخوابم...
محتاج یک خواب راحتم.....
...زندگی...
زندگی انقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی،محبت،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم...
تا وقتی که سرت را بالا میگیری،توی آسمان...
یاد سهراب بخیر ... چه زیبا گفت ...
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم می گذرد...
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند !
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز...
خدایا!!!
خسته ام،درمانده در گذر عمر!!
راه گریزی برایم نمانده است جز چنگ زدن به رشته پر محبت تو...
رهایم مکن...
خدایا در این تنهایی بگذار برای تو بمانم و نیازم را برای تو بخوانم...
من غریبه نیستم و ناله هایم با تو از سر حسرت و گناه است...
به آسمانت سوگند می میرم اگر به فریادم نرسی...
در این...
رویاهایم را با حقیقت زندگی گره نمیزنم
انتظار ابی ترین روزها را میکشم
نباید شکست خورده و مغلوب،با بغضی در گلو
از پشت پنجره،غروب آفتاب را نظاره گر باشم...
نباید در حسرت شهد شیرین زندگی،ثانیه ها را به ساعت ها تبدیل کنم و بی آرزو خواب فرداها را ببینم...
گرچه روبه رویم دریچه ای هست که کلیدش را سهم...
شب بود باران نمی بارید…شکوفه لبخند نمی زد…
اولین شب بود و پی اش هزار شب...از آسمان برف می آمد و تو نگاهت را در کوله باری خواستنی گذاشتی و عزم رفتن کردی…
فاصله ی نگاه تو تنها به اندازه ی یک نت بود…
دیگر اشک هایم هم برایت حرمت نداشت…
به پنجره،((ها)) کردم…
چقدر برف…!!!!!!!!!!!((عزیز امشب نرو! برف...
بیا آخرین شاهکارت را ببین!!!
مجسمه ای با چشمانی باز...
خیره به دوردست...
شاید شرق،شاید غرب...
مبهوت یک شکست...
مغلوب یک اتفاق...
مصلوب یک عشق...
مفعول یک تاوان...
خرده هایش را باد دارد میبرد و او فقط خاطراتش را محکم بغل گرفته...!!!
بیا آخرین شاهکارت را ببین!!!
مجسمه ای ساخته ای به نام ((من)).
میدانی دیشب در عمق تنهایی هایم
در سکوت پایان ناپذیر اتاقم
دلم برای خودم سوخت و خاکستر شد...
برای دلی که هیچ ظلمی نکرد و هیچ جفایی نکرد و هیچ کس را نیازرد...
اما خود ظلم و جفا دید و شکست و خرد شد...
برای دلی که میدانست نباید دل ببندد
اما بست.آخر چراااااااااااا......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گاهی وقتها فکر می کردم که همیشه پایان، آدم را به سمت یک آغاز می کشاند ...
اما وقتی دلم شکست، وقتی صدای شکستن دلم را شنیدم...
و تا چشم گشودم دیدم، که کوه غرورم پر شده از شکسته های آیینه آینده روشن ...
وقتی دیدم چگونه پا روی دلم گذاشت، از اوجِ غرور به قعرِ دلتنگی سقوط کردم ...
وقتی که بوی خاک...
لحظه های تنهایی چه دیر میگذرد...
دلم را به درد می آورد و مرا از زندگی خسته میکند...
آهنگی به سبک سکوت و یک غم بی پایان در قلب تنهایم.
چه دیر میگذرد این لحظه های سرد...
دیر میگذرد و اعماق دلم را میسوزاند....
حال و هوای این لحظه ها به رنگ غروب است...
آه که چقدر این دنیا سوت و کور است.....
دنیا کوچکتر از آن است که گم شده ای را در آن نیافته باشی...
هیچ کس اینجا گم نمیشود!!!
آدم ها به همان خونسردی که امده اند،چمدانشان را می بندند و ناپدید میشوند...
یکی در مه...
یکی در غبار...
بکی در باران...
یکی در باد...
و بی رحم ترینشان در برف.........
انچه برجای می ماند،ردپایی است و خاطره ای که...
گاهی که دلم به اندازه تمام غروب ها می گیرد...
چشمهایم را فراموش می کنم...
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم ...
کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند.
با این همه،این تمام واقعه نیست...
از دل هر کوه،کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که...
خداوندا!!!!!
مگر نه اینکه من نیز چون تو تنهایم.....
پس مرا دریاب....!!!!
و به سوی خویش باز گردان.
دستان مهربانت رابگشا که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم.....
چه رسم جالبی است.....!!!!
محبتت را میگذارند پای احتیاجت...!!
صداقتت را میگذارند پای سادگیت...!!
سکوتت را میگذارند پای نفهمیت..!!
نگرانیت را میگذارند به پای تنهاییت...!!
و وفاداریت را به پای بی کسیت...!!!
و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود تنهاییییی.............
تا کجای قصه ها باید زدلتنگی نوشت؟؟!!
تا به کی بازیچه بودن،در دست سرنوشت؟؟!!
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد؟؟
یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد....؟؟!!
بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار؟؟
خسته ام از زندگی با غصه های بی شمار.....!!!!!
دلم به اندازه تمام روزهای پاییزی گرفته است...
آسمان چشمانم به اندازه تمام ابرهای بهاری،بارانی است...
قلبم انگار به اندازه سردترین روزهای زمستانی، یخ زده است...
اما وجودم در کوره ی داغ تابستانی می سوزد...
چه چهار فصلی است سرزمین دقایق من......!!!!!!!