يك روز شيخ ما, ابوسعيد,در نيشابور مجلس میگفت.
خواجه ابوعلي سينا,رحمةالله- عليه,از درِ خانقاه شيخ درآمد و ايشان هردو پيش از ان يكديگر نديده بودند, اگرچه ميان ايشان مكاتبت بود.
چون بوعلي از در درآمد شيخ ما روي به وي كرد و گفت:«حكمت داني آمد.»
خواجه بوعلي درآمد و بنشست. شيخ به سرِ سخن شد. و مجلس...