تو سربازی که بودیم فک کنم شب احیاء بود....
تو نماز خونه پادگان رفته بودیم برای احیاء ، سرد بود و همه تو هم لولیده بودیم جا هم کم بود....
اون آقا که دعا میکرد گفت همه قران ها رو رو سرتون بگیرید دعا کنید چراغها رو هم خاموش کردن من انقدر خوابم میومد که سرپا خوابم برد....
وقتی چشمم رو باز کردم دیدم...