یه روز توی خونه دور هم نشسته بودیم و بابام داشت از خاطراتش میگفت.گفت یادش بخیر قدیماتوی شهرمون یه کفش فروشی داشت اسمش بود.....)
داداشم که از من چند سالی بزرگتره یهو با افتخار گفت:آره بابا منم یادمه.
بابام به نگاه بهش کرد و گفت:بچه,من دوم راهنمایی بودم اونوقت تو چطوری یادته؟!
اون لحظه...