نتایح جستجو

  1. یاکاموز

    رمان##قصه ي عشق##

    قصه عشق - فصل بیست و شش قصه عشق ـ فصل بيست و شش ************************* بعد از روز اول مدرسه همه چيز داشت به روال عادي خودش بر ميگشت . من طبق توافقي كه با آقاي ضرغامي كرده بودم ، ساعات آخر مدرسه رو خارج ميشدم و ميرفتم دنبال نازنين . خب راه دور بود و دلم نميخواست عزيزترينم حتي لحظه اي چشم...
  2. یاکاموز

    رمان##قصه ي عشق##

    قصه عشق - فصل بیست و پنج قصه عشق ـ فصل بيست و پنجم ************************* دم در ، با اولين كسي كه برخورد كردم . مش كريم بود . سلام كردم ، عليكي داد و بطرفم اومد . خيلي جدي بود ، هيچكس جرات نميكرد سمتش بره ، سريدار مدرسه و اين همه جذبه....... وقتي به من رسيد . بغلم كرد و دو طرف صورتم رو...
  3. یاکاموز

    رمان##قصه ي عشق##

    قصه عشق - فصل بیست و چهار قصه عشق ـ فصل بيست وچهارم ************************** ساعت چهار ونيم بود كه سرو كله سپيده و ليلا هم پيدا شد يه كيسه زرشكي رنگ بزرگ دست سپيده بود و محكم چسبيده بودش ....... نازنين به طرفشون رفت و با هاشون روبوسي كرد........خيلي زود با هم ديگه جور شده بودن. به سپيده...
  4. یاکاموز

    رمان##قصه ي عشق##

    قشه عشق - فصل بیست و سوم قصه عشق ـ فصل بيست وسوم ************************ نزديكي هاي چهار بود ، ميهماني به انتهاي خودش نزديك ميشد. كه سپيده تو يك فرصت كوتاه كه نازنين براي انجام كاري به طبقه بالا رفته بود ، خودش رو به من رسوند و در مورد سحر سوال كرد........ كل ماجرا رو براش تعريف...
  5. یاکاموز

    رمان##قصه ي عشق##

    قصه عشق - فصل بیست و دوم قصه عشق ـ فصل بيست و دوم ************************ مامان و بابا قرار بود شب رو خونه دايي اينا بمونن . براي رسوندن اونها تا تجريش رفتيم. مامان ازمن خواست كه كمي ديرتر به مراسم بريم . و توضيح داد معمولا عروس و داماد كمي ديرتر به مراسم جشن ميرن كه همه ميهمانان آمده...
  6. یاکاموز

    دست‌نوشته‌ها

    دلم گرفته یهویی این جوری شدم خیلی خیلی دلم گرفته دارم گریه می کنم صادق هدایت میگه : تو زندگی رنجها ودردهایی هست که روح آدمو مثل خوره می خوره رنج هایی که دیگران نمی تونن اونارو بفهمن و اگه بهشون بگی میگن:چه عجیب و استثنایی....ولی این رنج ها هستند و همچنان روح مارو می خورن منم بابت یه همچین دردها...
  7. یاکاموز

    رمان##قصه ي عشق##

    قصه عشق - فصل بیست و یک قصه عشق ـ فصل بيست ويكم ************************ بالاخره پنجشنبه موعود از راه رسيد . همه چيز آماده و مهيا بود براي آغاز يك زندگي خوب و شيرين...... صبح ساعت ده نازنين و مامان رو بردم خونه دايي اينا . چون قرار بود با زن دايي برن آرايشگاه........ مامان از خوشحالي رو...
  8. یاکاموز

    رمان##قصه ي عشق##

    قصه عشق - فصل بیستم قصه عشق - فصل بيستم ******************** دنبال نازنين رفتم و بعداز سوار كردن اون به طرف بانك حركت كردم كه تا قبل از تعطيل شدن اون مازاد پول ماشين رو به حسابم برگردونم. اين كار رو كردم . براي نهار به رستوران قصر موج تو ميرداماد رفتيم بعد از نهار دم در رستوران يه زن كولي...
  9. یاکاموز

    رمان##قصه ي عشق##

    قصه عشق - فصل نوزدهم قصه عشق ـ فصل نوزدهم ********************** نازنين رو دم در مدرسه پياده كردم و به طرف جام جم رفتم. اداره نميخواستم برم. فقط ميخواستم سري به بانك بزنم و براي ماشين پول از حسابم بردارم . با رييس بانك رفيق بودم .سالها بود كه توي اون بانك حساب داشتم.سلام عليك كردم. گفتم ...
  10. یاکاموز

    رمان##قصه ي عشق##

    قصه عشق - فصد هجدهم قصه عشق ـ فصل هيجدهم ********************* ماشينم رو ميخواستم عوض كنم.، يكي از بچه ها به هم خبر داده بود خواهر زاده آقاي دكتر اقبال وزير نفت يه جگوار آبي خيلي قشنگ داره و ميخواد بفروش . باهاش هماهنگ كردم و رفتيم توي انبار يكي از شركتهاي خصوصي آقاي دكتر ماشين رو ديديم...
  11. یاکاموز

    رمان##قصه ي عشق##

    قصه عشق - فصل هفدهم قصه عشق _ فصل هفدهم. ×××××××××××××××× چند دقيقه اي معطل شدم تا نازنين از مدرسه اومد بيرون . سوار شد و بعد از بوسيدن من پرسيد : خب چيكاره ايم امروز ؟ گفتم : بازم عاشق و معشوق ............. خنديد و گفت : نه جدي؟ گفتم : امروز برنامه مون خيلي پر ، اميدوارم خسته نشي...
  12. یاکاموز

    رمان##قصه ي عشق##

    قصه عشق - فصل شانزدهم قصه عشق ـ فصل شانزدهم ******************** صبح ، بعد از رسوندن نازنين به مدرسه . ميخواستم برم پيش هوشنگ آرايشگرم بايد كمي به وضع موهام ميرسيدم و براي پنجشنبه هم باهاش هماهنگ مي كردم، آرايشگاش توي ميدون ونك بود . خيلي زود بود . واسه همين اول سري زدم به كله پزي ، نرسيده...
  13. یاکاموز

    رمان##قصه ي عشق##

    قصه عشق - فصل پانزدهم فصل پانزدهم ×××××××××× مراسم نذر تموم شد و بچه ها كه حالا صفاي قلبي ويژه اي هم پيدا كرده بودند. همديگر رو بغل ميكردن وبهم تبريك ميگفتن. در اين اثنا كوكب خانم باچشماني كه از شدت گريه قرمز قرمز شده بود به طرف ما اومد و اول نازنين رو بغل كرد و ماچ كرد. بعد هم به سراغ من...
  14. یاکاموز

    رمان##قصه ي عشق##

    قصه عشق - فصل چهاردهم فصل چهاردهم ×××××××××× وقتي وارد صحن امامزاده شديم داشتم از تعجب شاخ در مياوردم تقريبا" تمام بچه هاي مدرسه جعفريه تجريش توي صحن امامزاده بودند و تمام صحن شمالي اون رو پر كرده بودند . جمعيت زوار با تعجب به اين صحنه نگاه ميكردند . حدود دويست تا دختر با چادر سفيد...
  15. یاکاموز

    رمان##قصه ي عشق##

    قصه عشق - فصل سیزدهم فصل سيزدهم ×××××××××× بعد از نهار طبق قرار قبلي به خونه نازنين اينا رفتيم تا دايي جان شرايطي رو كه نشينده پذيرفته بوديم ، بهمون ابلاغ كنه. وقتي رسيديم هنوز دايي نرسيده بود فرصت رو غنيمت شمرده و يه دوش گرفتم . نازنين برام حوله ولباس آورد. وقتي ازش پرسيدم از وسايل...
  16. یاکاموز

    سلام جوجویی؟من خوفم شماهم خوفی؟؟؟؟؟؟؟؟ یاسرم خوفه ممنون لطف کردی که حالی پرسیدی شرمنه میکنی بابا....

    سلام جوجویی؟من خوفم شماهم خوفی؟؟؟؟؟؟؟؟ یاسرم خوفه ممنون لطف کردی که حالی پرسیدی شرمنه میکنی بابا....
  17. یاکاموز

    سلام جوجویی؟من خوفم شماهم خوفی؟؟؟؟؟؟؟؟ یاسرم خوفه ممنون لطف کردی که حالی پرسیدی شرمنه میکنی بابا....

    سلام جوجویی؟من خوفم شماهم خوفی؟؟؟؟؟؟؟؟ یاسرم خوفه ممنون لطف کردی که حالی پرسیدی شرمنه میکنی بابا....
  18. یاکاموز

    چه اتفاقی دوست داشتی همین الان رخ بده ؟

    دوستم زنگ بزنه بگه تحویل پروژه ی روز چهار شنبمون افتاد 4 شنبه ی بعدی......... هوارتااااااااااااااااااا خوشحال می شدم
  19. یاکاموز

    رمان##قصه ي عشق##

    قصه عشق - فصل یازدهم فصل يازدهم ×××××××××× حالش رو نداشتم برم مدرسه ، خبري هم نبود ميدونستم تا دو سه روز مدرسه سر كاري و تق ولقه.......دم يه تلفن عمومي و ايسادم و تلفن مدرسه رو گرفتم هموني گوشي رو برداشت كه كارش داشتم آقاي ضرغامي معاون مدرسه كه اهل شهرستان رشت بود.خيلي باهم رفيق بوديم...
  20. یاکاموز

    رمان##قصه ي عشق##

    قصه عشق - فصل دهم فصل دهم ×××××××××× صبح ساعت شش بود كه از خواب بيدارشدم.كمي خسته بودم. اما نازنين بايد به مدرسه ميرفت. با يك بوسه ، آرام نازنين رو از خواب بيدار كردم.چشماش رو كه باز كرد لبخندي روي لباش نشست. با همون لبخند گفت سلام عزيزم. گفتم سلام نازنينم.بلند شو كه بايد بري مدرسه. لباش...
بالا