پرید توی ماشین و تقریباً فریاد زد «بزن بریم» در حالی که فرمان ماشین خاموش را به صورت ده و ده دقیقه گرفته بودم، با طمانینه گردنم را به سمت صدا چرخاندم و چشم هایم دختری را با عینکی به بزرگی دو نعلبکی قرمز دید که در کاپشنی مشکی فرو رفته و کوله پشتی ای بزرگ به اندازه کوله جهانگردان در بغل داشت...