گوشی رو گذاشتم و حاضر شدم.بابا یه سر ظهر اومده بود و باز دوباره با علی رفته بودن دنبال هاتف.مهری هم داشت به نازلی دیکته میگفت.
مهری_کجا میری؟
-یه سر میرم خونه.حنانه بود زنگ زد.فکر میکنم خدا بخواد یه خبرایی از هاتف داره.ببخش تو رو خدا من میرم تنها میمونی.مامان اینا بیدار شدن یه جوری بهشون نگی هول...