آخرِ بازی
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانههایِ بیهنگامِ خويش.و کوچهها
بیزمزمه ماند و صدایِ پا.
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته بر اسبانِ تشريح،و لتّههایِ بیرنگِ غروری نگونساربر نيزههایِشان.
تو را چه سود فخر به فلک بر فروختنهنگامی که هر غبارِ راهِ لعنتشده...