خدايا دلم گردابي عظيم است كه واژه ها گم شده اند در پيچ وتابش
يادت ميكنم و ميدانم در مشغله هايم فراموش كرده ام
چقدر نزديكي به من
فريادت ميكنم و از ياد برده ام نجواهايم را ميشنوي
دويده ام به سويت در هر سو و ندانسته ام كه تو در وجودم جايگاهي بلند مرتبه داري
چشم دل به همه ي آنچه نشانه ام...
همراه
من
تنــــــها با تو
تا اوج عشـــــــق
هـم پـــــــــــــروازم
با قلب تودلدارمن هم آوازم
توهمپـــــــــای من، تنـــها با من
هـــــــــــــــــــم آوائـــــــــــــــــــی
با درد مــــــــــــــــن، آشنـــــــــــــــائی
تکیـــــــــــــــــــه گاهی ،...
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه...
بشکن
سکوت را بر وهم بکوب
دانه ای قدم می شمرد
و نگرانی را بر دستانش می مالد
انگار بهار او را فراموش کرده
انتظاری است یشمی
نمی داند ، سبز است یا مشکی ؟
بشکن
شاید انتظار غروب آفتاب بر دریا
در چشمان تو هم بروید
برخیز
فرصت تا سحر باقی ست
برخیز
آه کان سایه خدا گوهردلی پرمایهای آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایهای آفتاب و چرخ را چون ذرهها برهم زند وز جمال خود دهدشان نو به نو سرمایهای عشق و عاشق را چه خوش خندان کنی رقصان کنی عشق سازی عقل سوزی طرفهای خودرایهای
خدایا!
تنهایم ودراین اوج تنهایی به عظمت تونیازمند
کمکم کن یاریم ده که سخت به قدرت تو محتاجم
خدایا!
ایمانم را چنان پایدار کن که درعرصه هستی جز تومحتاج کسی نباشم
وجز تو یاریگری نطلبم
آهنگ: دروش خان، شعر: محمّدتقی بهار، اجرا: محمّدرضا شجریان در مقام ماهور
به شب وصلت جانا دیوانه شدم
به شمع رویت جانا پروانه شدم
به مه روی تو من جانا حیـران و مـاتم
ز عشق تو شد جانا صبر و ثباتم
به حال من نگر، دلبر دلبر زار و نزارم، جانا زار و نزارم
شیدای توام تاج سرم...
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوش
من رمیده دل آن به...