در تاريکى متوجه نشده بودم پدرم کنارم نشسته است
با حسى شبيه گناهکاران زمزمه کردم:
اين اواخر بعضى شب ها بى خواب مى شم.
با مهربانى زمزمه کرد:مى گذره.هنوز جوونى.هنوز خيلى زوده که به خاطر غصه هات بى خواب بشى.نترس.اما وقتى به سن من برسى چيزهايى تو زندگيته که به خاطرش شب ها تا صبح بى خواب مى مونى.فقط...