پنج ساله بودم,کارگردان همان طور که يک روپوش آبى رنگ را تنم مى کردباز تاکيد کرد
تنها چيزى که از من مى خواست اين بودکه طبيعى باشم.هزار بار گفت.نقشم درست وقتى موسيقى را قطع کردند,شروع مى شد
همه به من نگاه کردند,لال شدم.درست برعکس چيزى که بايد اتفاق مى افتاد.
حالا چهل و دو ساله م.
بدون اينکه خجالت...