من
پسرک عاشقی را می شناسم
که در آغوشم آرام می گیرد
در میانه ام زندگی میکند
در دستانم گل می گذارد
و بر تمامیت من بوسه می زند ...
چشم هایش
که بی تردید و شفاف نگاهم کرده است
ساعت هابر جای جای روحم
آواز سر داده اند
و من
سرشارم از او
تهی شده ام ز خود
ز پوچی ز...