پشتش سنگين بود و جادههای دنيا طولانی .
میدانست كه هميشه جز اندكی از بسيار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته میخزيد ،
دشوار و كُند ،
و دورها هميشه دور بود.
سنگپشت تقديرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میكشيد.
پرندهای در آسمان پر زد ، سبك !
و سنگپشت رو به خدا كرد و گفت...