یك نفر دنبال خدا میگشت، شنیده بود كه خدا آن بالاست و عمری دیده بود كه دستها رو به
آسمان قد میكشد. پس هر شب از پلههای آسمان بالا میرفت، ابرها را كنار میزد، چادرشب
آسمان را میتكاند، ماه را بو میكرد و ستارهها را زیر و رو .
او میگفت: ( خدا حتماً یك جایی همین جاهاست) و دنبال تخت...