تن از نامهربانی ها فسرده
دل از بی همزبانی ها شکسته
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت سر به زیر بال برده
دو تنها دو سرگردان دو بی کس
به خلوتگاه جان با هم نشستند
زبانی بی زبانی را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند
میپرسید ای سبکباران می پرسید
که این دیوانه از خود بدر کیست
چه گویم از که گویم با که...