مادربزرگ می گفت
در عمق صندوق بی قفل خود
نشان و نقشه ی دیار دوری را نهان کرده است
که در آنجا
بادی از بیشه ی بوسه ها نمی گذرد
می گفت وقتی در آن دیار
نام سار و صنوبر را فریاد می زنی
کوه ها صدای تفنگ و تیشه را برنمی گردانند
آنجا
سف سبز سپیدارها بلند
و حنجره ی خروسها
پر از صدای فانوس و صبح...
دلم گرفته
دلم عجيب گرفته است
و هيچچيز
نه اين دقايق خوشبو كه روي شاخه نارنج، ميشود خاموش؛
نه اين صداقت حرفي كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شببوست
نه هيچچيز مرا از هجوم خالي اطراف
نميرهاند
و فكر ميكنم
كه اين ترنم موزون حزن، تا به ابــــــــــد
شنيده خواهد شد...
و من پنداشتم...
او مرا خواهد برد...
به همان كوچه رنگين شده از تابستان...
به همان خانه بي رنگ و ريا...
به همان لحظه كه بي تاب شدم...
او مرا خواهد برد...
به همان سادگي رفتن باد...
او مرا برد...ولي برد ز ياد...
دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...