خاطرات یک مردعاشق
من سرم توکارخودم بود...
بعد يه روز يه نفر رو ديدم ...
اون اين شكلي بود !
ما اوقات خوبي با هم داشتيم ..
من يه كادو مثل اين بهش دادم
وقتي اون هديه من رو پذيرفت ، من اينجوري شدم!
ما تقريبا همه شب ها ، با هم گفت و گو مي كرديم ..
و اين وضع من توي اداره بود ..
وقتي همكارام من...