مگو که بی خردم هیچکس نمی خردمکرامت تو به بالای دست می بردماگر جدا کنی از خود مرا، کم از صفرمو گر کنار تو باشم فزون تر از عددمگدایی درت از خلق، بی نیازم کردکه در سؤال کسی جز تو را صدا نزدم
خستــــــــه تر از همیشــــــــه ام
طاقت نمیخواهم دگـــر
میخواهم برَوَم
میخواهم برَوَم شاید آنجا اینگونه نباشد
شاید آنجا یادَم نیاید که تو بودی
که تو کیستی
که تو . . .
اصلا شایـــد آنجا من، من نباشم و دیگری شَوَم
آری اینگونه بهتر است
طاقت نمیخواهم
به سرنوشت گفتم با آنکه با احــــساسم بــــازی کرد چــــه کنم ؟
انگشت بر لبــــانم گذاشت گفت صبور باش ، بسپــــــارش به مـــــا
که هیچ احــــدی از سرنوشتش خبـــــری ندارد ...