قصه شماره 4
یه آسمون ستاره
ستاره کوچولو از پشت ابر سرک کشید و چشمش افتاد به خونه دخترک ، پنجره اتاقش مثل همیشه باز بود.
جلوتر رفت. از توی پنجره به داخل اتاق سرک کشید . یهو دلش هری ریخت پایین ، آخه اونشب تنها شبی بود که توی این چند سال دخترک تو اتاقش نبود. اینبار بدون ترس و دلهره وارد اتاق...
قصه شماره 3
عدهای دوست در یک میهمانی شام گرد هم جمع شده بودند.. هر یک از آنها خاطراتی از گذشته تعریف میکردند،
یک نفر پرسید: بهترین روز عمرتان کدام روز بوده است؟
زن و شوهری گفتند: بهترین روز عمر ما روزی بوده که ما با هم آشنا شدیم.
زنی گفت: بهترین روز زندگیم روزی بود که نخستین فرزندم به دنیا...
قصه شماره 2
بوی گند آهن ، پیچیدن روده هایش بهم ، بوی متعفن لاشه های از هم دریده شده ، کرم هایی که روی زخمش وول می خوردند ، بوی ماهی سال ها مانده ، انگشتانی که انگار ته حلقش چسبیده بودند و عق تمام توانش را گرفته بود . خونریزی زخمش نایی برایش نگذاشته بود و سنگینی جسدی که رویش افتاده بود به ریه...
قصه شماره 1
عروس
"عروس خانم رو آآوردن." صدای دف بلند شد . پیرزن محکم به دف می کوبید،انگار جوان شده بود!همه به طرف در هجوم بردند "عروس وداماد روآوردن،چادراتونوسرکن یی یی...د ." رقیه نگاهش رابه عروس خانم دوخت. باورش نمی شد کبری سیاه اینقدرزیبا شده باشد . لب های خشک وتیره رنگ کبری ، مثل گل...